کازرون
اینجا کازرون است.انگار صبح شده که افتاب می خزد روی ذهن مشوشم.باید بروم جای که گاه همه چیز هست الا دانش . می روم توی ایستگاه می نشینیم.کمی که بشینی. فقط کمی انقدر که همه ی زندگیت را مرور کنی.سرویس می رسد.طفلک اتوبوس.انقدر حمله ور میشویم سمتش که می ترسد.انگار که مقصدش بهشت باشد. جا میشویم بلاخره و در یک فکر جمعی به کمبود اکسیژن می اندیشیم.می رسیم خدا را شکر
می روم سایت دانشگاهمان . ظهر می شود. یاهو باز نمی شود . زندگی لبخند می زند.یاهو باز می شود.کارت اینترنتم تمام می شود. برزخ می شوم
گرسنه ام .انقدر که راه سلف را هم گم میکنم. توی هیاهوی ادم ها یک سینی هم سهم من میشود. طعم غذا را که از یاد برده ام.سلف هم شبیه سلف زندان می ماند که در فیلم ها نشان میدهند.
یک سالی میشود دلم هوا کرده.هوایی بخورد.می خواهم بروم جای.اردوی با بروبچ یک امضا می خواهم.امضای رییس دانشگاه که اسمش را هم نمی دانم .
اما میدانم باید نسبتی با ستاره ی سهیل داشته باشد.این بار هم نشد. شاید وقتی دیگر
هیچ نمی دانم جز اینکه با یک کوله پشتی پر از رویا امده بودم اینجا و حالا باید بگذارمش دم در.بعد بیایم تو .من کوله ام را میخواهم .رویاهایم را می خواهم شما چطور